داخل اتاق مسعود شد. در رابست . کشوی میز را باز کرد . پاکت نامه هایش را باز کرد.

بیشتر نامه ها از محمدتورجی زاده بود. نوشته بود که در جبهه نیاز به نیرو دارند.

آن قدر غرق خواندن شد که صدای در را نفهمید.

مسعود روبه رویش نشست وگفت : شما دارین چکار میکنین؟

جیغ کشید وگفت: ترسیدم . دارم نامه های رفیقاتو می خونم . این قدر به این حرفا گوش نده.

اصلاً همین رفیقات تورو هی می کشونن جبهه!

همین طور که سعی می کرد خنده اش را مخفی کند،نامه هارا از دست خواهرش گرفت.

 تک پسر مادر ...

 مسعود فرمانده گردان نبود، ولی تدبیر و تیزی اش به اندازه یک فرمانده ی لشکر بود...

خودش دوست داشت کارهایش را در گمنامی انجام بدهد...

همه کار می کرد ولی اسم ونامش در هیچ جایی نبود...

بعد از شهادتش ، حاج صادقی فرمانده گردان درموردش گفت:

 مسعود فرمانده گردان گمنام بود. من او را دیر شناختم . لیاقت او بیش از این حرف ها بود.

 

برای همین هم روی مزارش نوشته اند فرمانده گردان یازهرا (سلام الله علیها)

.....................................................................

برگرفته از کتاب تک پسر نوشته نسیبه استکی